اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

خاطرات سفر شمال- شهریور 90

اهورا جونم دوباره سلااااااااااااااااااااااااااااااام سه شنبه ساعت ٥/٣ بعداز ظهر همراه با بابایی به سمت رشت حرکت کردیم . تو هم بعد از یک ساعت ورجه وورجه وبازیگوشی و خوردن اون ساندویچهای خوشمزه ای که بابایی درست کرده بود تو خوابت برد.و من و بابایی هم تو این مسیر باهم  از شیرین زبونیهات وکارهای بانمکت میگفتیم.. خوشبختانه مسیر هم زیاد هم شلوغ نبود خلاصه حدود ساعت 5/9شب رسیدیم رشت ، هوا خیلی خوب و لطیف بود -  رسیدیم خونهء مامان زینت اینها ، بابا نوشی -مامان زینت -خاله بهجت  وقتی مارو دیدن خیلی خوشحال شدن ، تو که چشمت افتاد به خاله بهجت بقول اهورا (بهجتی) یه جیغ خوشحالی سر دادی وگفتی : سلام بهجتی ......
28 شهريور 1390

تعطیلات تابستانی بابایی با اهورا

سلام پسرقشنگم اهورا جونم امروز هوا بارونیه خیلی هوا عالی شده مثل شمال ،تو این مدتم میبینم حسابی بهت خوش گذشته برای اینکه بابایی تو تعطیلات تابستونیه وهمش پیشته وقتی از سرکار میام خونه بابایی از تو وخودش میگه .     دیگه.......... بابایی خودش این ازاین خاطرات میگه.........   تعطیلات تابستونی بابایی در تاریخ  ٢٩/٥/٩٠........٨/٦/٩٠   شنبه : ساعت ٩ صبح بود که پسر بابا چشمهای قشتگش رو باز کرد  وقتی مامانی رو کنارش ندید یکم نق زد بابایی بغلش کرد و دوباره تو  بغل بابایی خوابش برد .ساعت ٥/١٠بود که دوباره از خواب بیدار شدوتاچشمش به بابایی خورد خندید .بابایی تو بغلش فشارش داد وکلی حال کرد.بعد از...
20 شهريور 1390

میریم شمال .........

دوباره سلام پسر قشنگم خوب میبینم که خیلی با بابایی بهت خوش گذشته حال بعد ازتمون شدن تعطیلات بابایی میخواییییییییییییییییی جیکار کنی پسر عسل - مو فرفری مامان ، تو موهات خیلی خوشرنگ ،عاشق موهاتم عزیزدلم......... چند روز پیش بابایی تصمیم گرفتیم که چند روز بریم شمال (رشت )خونه بابا نوشی ومامان زینت وخاله بهجت، راستی اهورا دایی بابکم هم داره میاد که تو عاشقشی ...... امروز سه شنبه 8 شهریوره ، ساعت 1 ظهره - من سرکار ،تو و بابایی قراره یکساعت دیگه بیاین  دنبالم که بریم شماااااااااااااااااااال . امیداورم که بهمون خوش بگذره . هورااااااااااااااااااااااااااااا ...
19 شهريور 1390

ادامه خاطرات اهورا با بابایی در تعطیلات تابستانی بابایی

چهارشنبه : امروز من واهورا کلی کار کردیم بعد از مراسم صبحگاه وصبحانه سوار ماشین شدیم و رفتیم که سپر ماشین بابایی رو عوض کنیم بعد از کلی گشتن سپر اصل پیدا کردیم وخردیم اهورا کلی تعجب کرده بود و فقط چشمای خوشکلش گیر کرده بود و نگاه می کرد بعد از خریدن سپر رفتتیم پیش آقای مکانیک که سپر عقب رو عوض کنه - آقای مکانیک هم سپرو عوض کرد تو مدتی که سپر داشت عوض می شد با اهورا جوجو به کارواشی که نزدیک مکانیکی بود رفتیم واهورا کلی کلی آب بازی کرد وخوشحالی کرد خلاصه با هر وسیله ای بود اهورا جونمو که چسبیده بود به کارواش وکنده نمی شد کندیم ورفتیم ماشینو گرفتیم و رفتیم نانوایی سنگکی اهورا که خیلی نون داغ دوست داره کلی نون سنگک نوش جان کرد کلی هم واس...
8 شهريور 1390
1